اسرار پنهانی

آنقدر دلم گرفت که رفت....دلم میخواست کنارم باشه ولی نبود....تو قلبم بود ولی خودش نبود....اگه بگم بهش احساسم و بگم چقدرررر دوسش دارم چقدر عاشقشم شاید ناراحت بشه...

چون همیشه ناراحت بودم رفت بخاطر اینکه دلم میخواست کنارم باشه حرف دلمو بهش بگم تو دلم نگهش ندارم ولی نبود....

اسرار پنهانی...

روزی که از خواب بیدار شدی میبینی دیگر من نیستم...صدای نفس هایم در خانه نمی پیچد...چشمانم دیگر باز نمی شود...قلبم نمی تپد...در وجودم دیگر حرکتی نیست...و دستانم سرد سرد است...آنروز همه جا را خواهی گشت...سال ها و ماه ها می گذرد و تو مرا نخواهی یافت...نه تنها تو بلکه کسی از من خبری نخواهی داشت...یاد خاطراتمان می افتی..خاطراتمان که در ذهنت نقش بست در همان لحظه مرا"" آن خدابیامرز""خطاب میکنی...

 

اسرار پنهانی...

از نو ساختن "عشق"برایم واژه نامه ای را طرح کرد...با تمام وجودم احساس قلبیم را خواهی گفت...من با وجود تو بهترین روزهای زندگیم را سپری خواهی کرد...آغوش تنهایی من با عشق تو لبریز شد...و چشمانت معنای عشق را برایم فهماند...با بودنت دنیایم جور دیگری ست...با بودنت خدا هم هست و زمین می چرخد به دور خورشیدی که تویی...اکنون وقت آن رسیده که برایت بگویم تنها حضور تو برایم کافی ست...

 

اسرار پنهانی...

هوا سرد است...من از عشق لبریزم...دستانم گرم است...با فکرت چنان سرگرم هستم که گذر روزها را فراموش کرده ام...شب که می شود دوست دارم حتی در خواب هم کنارم باشی...با تو لحظه های شیرین و دوست داشتنی ام را سپری می کنم...چه فرقی می کند هوا سرد باشد یا نه؟؟من با عشق تو دلگرمم...دستانت که در دستانم باشد گرمی عشق را احساس می کنم...

اسرار پنهانی...

تنهایی,برایم لفظ مبهمی نیست ,تنها که باشی آدم عجیبی میشوی,رفتارت با همه ی تن ها سرد می شود و تنهایی در دلت گرم,گاهی در گوشه ی دنجی می نشینی و به گذار عمرت نگاه میکنی,تمام بودن ها را در ذهنت رقم میزنی,دلتنگ میشوی و دم نمیزنی,گاهی فراموش میکنی تو هم نفس میکشی,راه میروی,تو هستی...اما نه انگار در این دنیا نیستی.آه که چه سخت است یک شبه تمام احساست در قلبت بمیرد...خوشحالی چیست؟؟خندیدن چیست؟؟از روی شادی آواز سر دادن چیست؟؟آنقدر بر اتفاق های زندگیم هر چه باداباد گفته ام که زندگیم بر باد رفت...من همان کسی ام که در کودکی خنده از لب هایم نمی افتاد...اکنون که جوان هستم ح اسرار پنهانی...ادامه مطلب

خاطره هایم ورق زدنی ست....دلتنگی هایم خاطره های زیادی را به یادم می آورد...گذار زندگی گاهی غمگینم می کند,چه شد و چه گذشت...!حتی دلتنگ این می شوم گاهی خاطره بسازم

اکنون خاطره های ساختگی ام از آن خودم است,تنهایی و تکرار و سکوت...خاطره های سنگینی را پیش رو دارم

راه چاره را نمی دانم تنها این را می دانم زندگی همچنان می گذرد...!

 

اسرار پنهانی...